Part9

ساخت وبلاگ

سپیده:

عرق از سرو صورت همشون مريخت و همشون نفس نفس ميزدن اخرين اهنگ رو هم با موفقيت اجرا كردن 

كلي جمعيت اومده بود وسالن اجرا رو باز بود جمعيت انبوهي اونجا رو پر كرده بود

از جمعيت خداحافظي كردن و چون اكثر فنا دختر بود همه شون داشتن گريه ميكردن

از خروجي خارج شدن و به فنا دست تكون دادن

از پله ها داشتن پايين ميرفتن كه لو از دست كاي گرفت هيچكس متوجه نشد چون اون دوتا داشتن اخر از همه ميرفتن

كاي با اخم گفت:چيكارم داري؟

لو صداشو مظلوم كرد:كاي..بايد بأهم حرف بزنيم.

كاي-چي ميخاي بگي ؟

لو صداشو مظلوم تَر كردوگفت:راجع به حرفاي ديروز...

كاي با بي تفاوتي گفت:من حرفي ندارم.

و خاست روشو برگردونع بره كه لو از مچه دستش گرفت

لو:ولي من حرف دارم

كاي روشو برگردوند سمت لو و دستشو محكم از دست لو كشيد وگفت:بگو زود باش.

لو مطمئن نبود چي ميخاد بگه حرفي كه ميخاست بگه واقعا براش سخت بود 

چشماش پر شد و سعي كرد صداش نلرزه

بغض گلوشو خفه كرده سخت ترين موقعيت زندگيش بود روبه كاي كرد و گفت :كاي خاهش ميكنم با حرفي كه ميخام بگم آزم متنفر نشو 

رنگه چهره كاي فرق كرد ديگه اون ماسك بي تفاوتي رو صورتش نبود و بيشتر نگران بود چيزي نگفت كه لو ادامه داد:كاي متاسفم ولي من...هيچ حسي به تو ندارم 

و با اين حرف قطره اشكي از چشماي لو جاري شد و ديگه نتونست خودشو كنترل كنه و دوان دوان از اونجا رفت

و كاي رو كه تو مغزش پره سوال بود رو تنها گزاشت هنوز حرف چند ديقه پيش لو براش قابله حضم نبود

جمله لو تو مغزش تكرار ميشد ميخاست مغزشو بكوبه به ديوار ولي ديگه اون صدا رو نشنوه نمي دونست كي صورتش خيس شده بود سرعت اشكاش بيشتر شده بود هي با خودش تكرار ميكرد نه لو داره دروغ ميگه ولي يه چيزي مانع ميشد اين حرف رو باور كنه به زور روشو برگردوند و به مسير رفتن لو نگاه كرد پاهاش سست شده بود نميتونست قدم از قدم برداره چند قدم كه برداشت سرش گيج رفت و زود از ديوار گرفت تا نيوفته. بدون هدف در حركت بود تا اينكه به خروجي سالن رسيد ياد ماسكش افتاد اونو به صورتش زد تا شناخته نشه و بدون هدف تو خيابونا حركت ميكرد تا اينكه كه يه بار ديد

كمي پول تو جيبش داشت وارد بار شد و سفارش مشروب داد پشت سره هم مشروب ميخورد اماره ليواناش ديگه از دستش در رفته بود كاملا مست شده بود همون مقدار پولي رو هم كه داشت روي ميز كوبوند و از اونجا خارج شد 

به ساعت نگاه كرد ساعت از سه گذشته بود ولي براش مهم نبود خيابونا خيلي خلوت بود 

در حال حركت بود كه ديد چند تا پسر باز جلوي راهش مانع شدن يكي از پسرا كه چاقو تو دستش داشت به سمت كاي اومد و از موهاي كاي كشيد تا سرشو بالا نگه داره بعد گفت:ديروزو يادته چطور منو دوستامو زدي حالا انگار خدا به ما رو انداخته كه ما تو رو تنها پيدا كرديم 

و بعد خنده عصبي كرد و ادامه داد:حالا وقته انتقامه

و بدون وقفه چاقو رو تو شكم كاي فرو كرد و بعد اونو ول كرد كاي تو خودش ميپيچيد روشكمش خم شد وجاي زخمشو فشار ميداد

درد شديدي داشت و خون هم داشت بيرون ميزد پسره از رو نرفت اومد از شونه كاي گرفتو چاقو رو براي بار دوم فرو كرد تو شكم كاي 

كاي ديگه ناي نداشت دومين ضربه كاره خودشو كردورو زانوهاش افتاد وبعدافتاد رو زمين  و به سياهي أبدي فرو رفت

part 13...
ما را در سایت part 13 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : korehcity1 بازدید : 95 تاريخ : يکشنبه 11 تير 1396 ساعت: 20:59